12 août 2014
بیدل چنانکه سایه به خورشید میرسد
باز از جهان حسرت دیدار میرسم
آیینه در بغل به در یار میرسم
خوابم بهار دولت بیدار میشود
هر چند تا به سایهٔ دیوار میرسم
زین یک نفس متاع که بار دل است و بس
شور هزار قافله در بار میرسم
میخانهٔ حضور خیال نگاهکیست
جام دماغ دارم و سرشار میرسم
نازم به دستگاه ضعیفیکه چون خیال
در عالمیکه اوست من زار میرسم
ای رنگهای رفته به مژگان غلو کنید
از یک گشاد چشم بهگلزار میرسم
غافل نیام ز خاصیت مژدهٔ وصال
میبالم آنقدرکه به دلدار میرسم
هر چند نیست چون ثمرم پای اختیار
راهم به منزلیستکه ناچار میرسم
جسم فسرده را سر و برگ طلب کجاست
دل آب میشود که به رفتار میرسم
شبنم به غیر سجده چه دارد به پایگل
من هم در آن چمن به همین کار میرسم
بیدل چنانکه سایه به خورشید میرسد
من نیز رفته رفته به دلدار میرسم
Publicité
Commentaires